معنی قره سو

لغت نامه دهخدا

قره سو

قره سو. [ق َ رَ] (اِخ) (رود...) یا زرینه رود. از الوند سرچشمه میگیرد. کوه الوندمرکب از توده هایی است که بین آنها دره هائی واقع شده و در هر یک چشمه های فراوان دیده میشود. تمام این جویبارها در جلگه به هم ملحق و آبهای شمالی به هم متصل شده تشکیل زرینه رود یا قره سو را میدهند. سد مشهور ساوه که اکنون خراب است بر روی قره سو بوده است. (جغرافیای سیاسی کیهان ص 380، 387، 394، 397). رود قره سو یازرینه رود در شمال قم از مغرب به مشرق جاری است و رود اناریار که از خوانسار سرچشمه میگیرد و از جنوب به شمال جاری است از شهر قم گذشته به آن ملحق میشود و شعب دیگر نیز از کوههای خلجستان بدان متصل میگردد.

قره سو. [ق َ رَ] (اِخ) (رود...) رودی است در استرآباد. رود استرآباد شعبه ای است از آن. (جغرافیای سیاسی کیهان ص 305 و 306 و 308).

قره سو. [ق َ رَ] (اِخ) (رود...) از شمال کرمانشاه به جنوب آن جاری است، و از شمال شرقی میگذرد. شعبه ای از آن از صحنه میگذرد. (جغرافیای سیاسی کیهان).

قره سو. [ق َ رَ] (اِخ) دهی از دهستان بربرود بخش الیگودرز شهرستان بروجرد واقع در 14 هزارگزی باختر شوسه ٔ بروجرد. موقع جغرافیایی آن جلگه و معتدل است. سکنه ٔ آن 133 تن.آب آن از قنات و محصول آن غلات. شغل اهالی زراعت است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).

قره سو. [ق َ رَ] (اِخ) دهی از دهستان کبودگنبد بخش کلات شهرستان دره گز واقع در 12 هزارگزی جنوب خاوری کبودگنبد. موقع جغرافیایی آن کوهستانی و معتدل است. سکنه ٔ آن 158 تن. آب آن از چشمه و محصول آن غلات. شغل اهالی زراعت و مالداری است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).

قره سو. [ق َ رَ] (اِخ) دهی جزء دهستان راه جرد بخش دستجرد شهرستان قم واقع در 25 هزارگزی جنوب خاوری دستجرد و 2 هزارگزی جنوب شوسه ٔ اراک به قم. موقع جغرافیایی آن دامنه و سردسیر است. سکنه ٔ آن 180 نفر آب آن از قنات و محصول آن غلات و پنبه. شغل اهالی زراعت است. راه فرعی به راه شوسه دارد. مزرعه ٔ قورقور جزء این ده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).


قره

قره. [ق ُرْ رَ / رِ] (اِ) قره که رمّالان زنند:
صیدی چنین که گفتم وِاقبال صیدگه را
شعری زننده قره سعدالسعود فالش.
خاقانی (از آنندراج از غوامض سخن).

قره. [ق َ رَه ْ] (ع اِمص) چرکینی اندام مانند قلح و زردی دندان. || (مص) زرد و چرکین اندام گردیدن. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج). || داغ داغ شدن پوست از بسیاری اَدَرْفَن. (منتهی الارب) (آنندراج). || سیاه شدن اندام یا برکنده شدن پوست اندام از سختی ضرب. (آنندراج).


سو

سو. (اِ) سوی. «سوی » پهلوی «سوک » (طرف، جهت) و «سوک ». (اشتقاق اللغه، هوبشمان ص 748). رجوع به نیبرگ ص 204 و «سوک » شود. معرب آن سوق در چهار سوق. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). جانب. طرف. (برهان). جانب چنانکه این سو و آن سو. (آنندراج). کنار. خارج. سمت. جهت:
یک سو کنمش چادر یک سو نهمش موزه
این مرده اگر خیزد ورنه من و چلغوزه.
رودکی.
گنبدی نهمار بربرده بلند
نش ستون از زیر و نز بر سوش بند.
رودکی.
نه بیغاره دیدند بر بدکنش
نه درزیش راایچ سو سرزنش.
بوشکور.
من و بیغولککی تنگ به یکسو ز جهان
عربی وار بگریم بزبان عجمی.
آغاجی.
بدو گفت زآن سو که تابنده شید
برآید یکی پرده بینم سپید.
فردوسی.
از ایران سوی زابلستان کشید
ابا پیلتن سوی دستان کشید.
فردوسی.
وز دگر سو خبر افتاد که علی تگین گذشته شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 453). و رعیت می نالیدند که از چهار سو دشمنان سر برآوردند. (فارسنامه ابن البلخی ص 87). سوی ملوک یمن نامه فرستاد که اسود دروغ زن است، بکُشیدش. (مجمل التواریخ و القصص).
پس اکنون گر سوی دوزخ گرایی بس عجب نبود
که سوی کل خود باشد همیشه جنبش اجزا.
سنایی.
و روی پسر سوی پشت مادرباشد. (کلیله و دمنه).
سخن بصدر تو کمتر نبشته ام زیرا
نگفت کس که سوی عنصری ترانه نویس.
مجیرالدین بیلقانی.
پای طلبم سست شد از سخت دویدن
هر سو که شدم راه بسوی تو ندیدم.
خاقانی.
من خود مکنم طمع که شش بار
در شش سوی هفتخوان ببینم.
خاقانی.
چو آیی سوی خاقانی دم نزع
بدید تو دود جانم ز دیده.
خاقانی.
- آن سو و این سو، زآن سو وزین سو. از این طرف و آن طرف. از این جهت و آن جهت:
چنین بود هر دو سپه هم گروه
نه زآن سو ستوه و نه زین سو شکوه.
فردوسی.
سروبنان جامه ٔ نو دوختند
زین سو و آن سو به لب جوبیار.
منوچهری.
خرد عاجز است از تو زیرا که جهل
از این سو و آن سو ترا میکشد.
ناصرخسرو.
- به یکسو شدن، جدا شدن به کناری رفتن. بیرون شدن:
بیا تا بدانش به یکسو شویم
ز لشکر وگر چند ازین لشکریم.
ناصرخسرو.
- به یکسو گشتن، یکسره شدن. فیصل یافتن:
با سر زلفش نگشته کار به یکسو
خط چه بلا بود و بر چه کار برآمد.
سوزنی (دیوان چ شاه حسینی ص 369).
- بیرون سو:
آنچه برون سو بری همی بطبیعت
دیدن بیرون سو اندرون پندار.
سوزنی.
- درون سو و بیرون سو، داخل و خارج.
- یکسو بودن، ضد مخالف. سوی دیگر بودن:
داند همه چیزی جزاز آن چیز که راهش
یکسو بود از ملت پیغمبر مختار.
فرخی.
- یکسو شدن، بکنار شدن. بر کنارشدن. عزل شدن: چون بیفرمان ما هجرت کرد از خدمت یکسو شد. (قصص الانبیاء ص 133).
- || یکسره شدن. فیصل یافتن. تمام گشتن: چون کار الپتگین یکسو شد اسکانی متواری گشت و ترسان و هراسان همی بود. (چهارمقاله).
- یکسو فکندن، رها کردن. دور انداختن:
یک سو فکن دو زلفش و ایمانت تازه گردان
کاندر حجاب کفرش ایمان تازه بینی.
خاقانی.
- یکسو نهادن، رها کردن. ترک گفتن. کنارگذاشتن:
گفتار زیانست ولیکن نه مر آن را
تا سود به یکسو نهی از بهر زیان را.
ناصرخسرو.
جواب داد که امشب عتاب یکسو نه
که دوستی را یارا کند عتاب تباه.
مسعودسعد (دیوان چ رشیدیاسمی ص 494).
هرکه طمع یکسو نهد کریم و بخیلش یکی نماید. (گلستان).
یکدم آخر حجاب یکسو نه
تا برآساید آرزومندی.
سعدی.
|| مخفف سودباشد که در مقابل زیان است. (برهان). سود. (جهانگیری). || مثل. مانند. (برهان). مانند. سان. (جهانگیری). مانند. مرادف سان. (آنندراج). || طبری «سو» (روشنی)، گیلکی «سو» روشنایی. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). روشنایی. (برهان) (فرهنگ اوبهی) (جهانگیری). روشن. روشنی. (آنندراج).

سو. [س ُ] (اِخ) نام چشمه ای است در ولایت طوس و به چشمه ٔ سبز اشتهار دارد. (برهان) (جهانگیری).

سو. (ترکی، اِ) بترکی آب را گویند. (برهان) (جهانگیری). در ترکی به معنی آب و شراب. (آنندراج) (غیاث اللغات):
تن گرچه سو و اکمک از ایشان طلب کند
کی مهر شه به آتسز و بغرا برافکند.
خاقانی.

حل جدول

قره سو

آبشاری در استان خراسان رضوی

فرهنگ فارسی هوشیار

قره سو

ترکی سیاه رود سیاه آب سیا هاب

گویش مازندرانی

سو سو

روشنایی، چشمک ستاره، بارقه ی ضعیف نور

واژه ای که به هنگام نوازش کودک استعمال شده که اشاره به تشبیه...

معادل ابجد

قره سو

371

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری